امتحانات تمام شده و تابستان طلایی از راه ر سیده است. صبحی زیبا دوباره یک روز تازه را نوید میدهد. خورشید از پنجره به داخل اتاق قدم گذاشته است.
مادر میگوید: «پسرم، امروز بهتر است گلدانت را از پشت پنجره برداری و کنار گلدانهای دیگر نزدیک باغچه بگذاری تا آفتاب بگیرد.» اما من هنوز میترسم دانههای جوانهنزدهی توی خاک گلدان از گرما خشک شوند.
میگویم: «باشد.» و به خاک توی گلدان سفالی مستطیلشکل نگاه میکنم. با امروز، ۶ روز میشود که هرروز با آبپاش بهآرامی و بادقت آب را به دانههای ریزی که توی خاک کاشتهام پاشیدهام.
هرروز حواسم بوده است قبل از آب دادن به گلدان، مثل بابابزرگ محمد، «بسما...» بگویم. او میگوید: «همهچیز در این دنیا روح زندگی دارد. با گفتن نام خدا آن گیاه یا دانه یا درخت شاداب میشود زیرا نام خالقش را میگوییم.»
وقتی از او پرسیدم یعنی چه و چهطور میشود که یک درخت وقت آبیاری با بسما... تر و تازهتر میشود، با لبخندی مهربانانه جواب داد: «مگر تو از شنیدن نام پدر و مادرت خوشحال نمیشوی؟»
بابابزرگ درست میگفت. هر موجودی از شنیدن نام کسی که به او زندگی داده است و به او آب و غذا میرساند خوشحال میشود. من باید کمی به این حرفها فکر میکردم.
درست یک هفتهی دیگر بوتههای نازک ریحانم از دل خاک نمایان میشود. من سال پیش نتوانستم مثل بابابزرگ توی باغچه ریحان و سبزی بکارم چون دقت لازم را برای مراقبت انجام نداده بودم، اما حالا میتوانم.
در طول این روزها همیشه مواظب بودهام که سر و کلهی مورچهها پیدا نشود که بذرهای توی خاک گلدانم را پیدا کنند و برای آذوقهی زمستانی به انبارهایشان ببرند!